ماجرای شیخ صنعان و عکس العمل دانشجویان آلمانی از سوی
دوستان استقبال شد و آنان به شکل عمومی و خصوصی نظراتی ابراز کردند که یکی از مایههای
مکرر آن بحث تعصب بود. از این منظر، ادعا میشد که اگر من «حاق» مطلب را درست بازگو
کرده باشم و همچنان دانشجویان با من مخالفت کرده باشند، نشان میدهد که مشکل از آنان
است نه از داستان عطار.
اما در حقیقت، این یک سوی ماجرا است و به سادگی نباید آنان را متعصب دانست. درباره این داستان و دیگر داستانهای عرفانی خودمان نکتههایی به ذهنم رسیده است که در فرصت مناسب خواهم نوشت. اما فعلاً برای آن که کمی هم به این دانشجویان حق دهیم که چنین داوری کنند، بد نیست همین داستان شیخ صنعان را از منظری مسیحی بازسازی و روایت کنیم. تصور کنید استادی مسیحی داستان زیر را در کلاسی برای دانشجویان مسلمان روایت میکند و در عین حال از آنان انتظار همدلی را دارد.
در جزیره کرت، قدیسی بزرگ زندگی میکرد به نام سن میکله. وی سالی یک بار به دیدار پاپ میرفت و در مسیر خود به همه زیارتگاههای مسیحی سر میزد. در یکی از این سفرها، چشمتان روز بد نبیند، با دختر مسلمان شهرآشوبی روبرو میشود که کفر گیسویش ره دین میزد. میکله همه گذشته خود را فراموش کرد و یک دل نه صد دل عاشق آن پریچهره شد. نخست آن دختر وی را دست انداخت و پیریاش را به رخش کشید. اما بعد که سرسختی او را دید، درخواستهای دشواری از او کرد، از جمله از او خواست تا زناری که به کمر دارد پاره کند، صلیبی که بر گردن دارد باز کند و هر دو را بسوزاند. سپس به تندیس عیسی مسیح توهین کند و انجیل را پاره نماید و همه گذشته خود را انکار کند. وی نیز پذیرفت و به همه این خواستهها تن در داد و مسلمان شد. سرانجام حقیقت بر آن دختر آشکار گشت و از رفتار خود توبه کرد و مسیح نیز بر آن قدیس تجلی کرد و هر دو به مسیحیت بازگشتند و داستان به خیر و خوشی تمام شد «Happy end».
حال دانشجوی مسلمان، در اولین نظر، این داستان را چگونه خواهد دید؟ گزارشی از مصائب عشق یا توهین به اسلام؟
- ۲ نظر
- ۲۰ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۲۵