تخم لق کریستف کلمب و اثر آن در ترجمه
- پنجشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۲، ۱۰:۰۸ ق.ظ
اگر از کسی بپرسیم: کاشف قاره آمریکا کیست؟ ، به اندک اعوجاجی ، بی کم و کاست پاسخ خواهد داد: کریستف کلمب ، اما اگر بایک سؤال دیگر اورا به چالش بکشیم و بپرسیم: پس چرا اسمش بروی قاره آمریکا ثبت نشد؟ ، احتمالا با یک سکوت طولانی که مختوم به " نمی دانم " خواهد بود، مواجه خواهیم شد.
جواب در لایه های زیرین قصه ی کشف آمریکا پنهان است.کلمب که در سن 57 سالگی درگذشت تا آخر عمرش هم نفهیمد جایی که کشف کرده است قاره آمریکاست و احتمالا حتی به مخیله اش هم خطور نمی کرد که قرار است اسمش به عنوان کاشف قاره آمریکا برای همیشه خوش نشین کتابهای تاریخ باشد.
در آن زمان برای رسیدن به هند فقط یک راه بود ، رفتن به سمت جنوب و یک گردش به چپ از کنار دماغه ی " امید نیک" آفریقا و سرازیر شدن به اقیانوس هند شرقی و رسیدن به هند.
کلمب که خیلی دلش می خواست یک حرکت خارق العاده انجام بدهد ( و احتمالا تصمیم داشت یک چند مدتی از شلوغی شهر و غر و لندهای عیال مربوطه راحت شود ) تصمیم گرفت یک راه جدید برای رسیدن به هند به اسم خودش ثبت کند و به این بهانه چند صباحی بر روی عرشه ی کشتی ، در آفاق و انفس سیر و سلوک کند ، تصمیم گرفت از دماغه آفریقا یک گردش به راست انجام دهد و به هند برسد! . برای همین یک "گردش به راست" ناقابل ، یک روز صبح که از خواب بلند شد، صبحانه نخورده، یک راست رفت سراغ پادشاه پرتغال و قضیه را از سیر تا پیاز تعریف کرد.
پادشاه پرتغال که از حرفهای کلمب چیزی سر در نیاورده بود، بدون اینکه حتی یک چین و چروک که حاکی از نافهمی بود در جبین مبارک ایجاد کند، دستی به ریشهایش کشید و با اعتماد به نفس کامل گفت: می دیم کارشناسان دربار طرح شمارو بررسی کنند آقا جان اما چون از ضرباهنگ اسمت خوشم اومده امروز ظهر ناهار پیش ما باش! خلاصه اینکه اون روز کریستف جون یک دل سیر از غذاهای دربار خورد و چشمش افتاد به ظواهر زندگی دنیا و زرق و برقش و کلی ذوق مرگ شد و لابد پیش خودش گفت ای کاش به جای دریانوردی پادشاهی را امتحان می کردم! .
اما متأسفانه از اونجایی که برای دانشمندان همه چیز همیشه بر وفق مراد پیش نرفته است ، یک روز ظهر که کری تازه از خواب قیلوله بیدار شده بود، پستچی دربار ، تلق و تلوق با صدای اسبش جلوی در خونه ی کلمب اینا متوقف شد و کلون درِ خونه رو به صد در آورد و به کری گفت که : نامه داری آقا جان. کریِ بینوا با کلی شوق و ذوق درِ نامه را باز کرد اما با کمال تعجب دید که پادشاه نوشته که: کارشناسان ما به این نتیجه رسیده اند که راهی که انتخاب کرده ای خیلی دورتر از آن چیزی هست که فکر می کنی و برای ما مقرون به صرفه نیست که کلی پول از خزانه ای که با ضرب و زور داروغه چی ها پرش کرده ایم به تو بدهیم و بعدش بری دست از پا درازتر برگردی.
خوشبختانه از آنجایی که کریِ قصه ی ما مثل خیلی از ماها سریع شکست علمی نمی خورد و به زمین و زمان انبانی از فحش تل انبار نمی کرد، شال و کلاهش رو سرش کرد و بغچه ی نون و پنیرش رو پیچید و عازم سفر شد و مستقیم رفت درِ قصر پادشاه اسپانیا و اونجا بسط نشست که : می خوام پادشاه رو ببینم و تا نبینمش خونه نمی رم. خلاصه موفق شد شرفیاب حضور عالیجناب بشه.
پادشاه اسپانیا که از قضای اتفاقیه عقلش بهتر از پادشاه پرتغال کار می کرد ، بعد از شنیدن دفاعیات کلمب، راضی شد که مخارج سفرش رو تأمین کنه اما از طرح مسئله تا قبول کردن طرح، ناقابل 7 سال خرج کاغذ بازی هایِ بروکراسیِ دربار اسپانیا شد.پادشاه یک پول اساسی بهش سلفید که با اون پول سه تا کشتی و 90 تا خدمه تونست دست و پا کنه. کلمب زد به آب و بعد از رسیدن به دماغه آفریقا ، سر کشتی را به راست کج کرد.
بعد از پنج هفته یک روز موقع غروب دیده بان( که احتمالاً یک پایش چوبی بوده و روی دوشش یک طوطی هم بوده) فریاد زد: خشکی می بینم. کریستف کلمب بند تنبانش را سفت کرد و زیر لب گفت : مادر جان عجب شیر پسری زائیده ی و تحویل دنیا دادی ، بالاخره ماهم یک چشمه اومدیم.
کلمب همیشه توهم داشت و فکر می کرد جایی که بهش رسیده هند شرقی است. 5 سال بعد ، یک دانشمند شکل شناس به اسم "آمریگو وسپوچی" که اتفاقا از همولایتی های کملب بوده ، از همان راهی که کلمب رفته بود عازم هند شرقی( همین آمریکای خودمون) شد و بخاطر اینکه پسر خیلی خوبی بود و درسهاش رو خوب خونده بود و اهل مطالعه غیر درسی هم بود متوجه شد شکل و شمایل مردم این سرزمین خیلی متفاوت از آن چیزی است که مارکوپولو درکتابش از زیست و آداب و رسوم هندیان گفته است فلذا نتیجه گرفت قاعدتاً اینجا نباید هند باشه، بلکه یک سرزمین جدید است.بنابراین اسم آنجا را "دنیای نو" نهاد.
بعدها به خاطر احترام به "آمریگو وسپوچی" نام سرزمین جدید را آمریکا نهادند و به خاطر اینکه حق کریسفت را نادیده نگرفته باشند و به اصطلاح بی معرفتی نکرده باشند اسم کشور کلمبیا را نیز از فامیلی کریستف ، بعاریت گرفتند و بر آن کشور نهادند.
اگر از کسی بپرسیم: کاشف قاره آمریکا کیست؟ ، به اندک اعوجاجی ، بی کم و کاست پاسخ خواهد داد: کریستف کلمب ، اما اگر بایک سؤال دیگر اورا به چالش بکشیم و بپرسیم: پس چرا اسمش بروی قاره آمریکا ثبت نشد؟ ، احتمالا با یک سکوت طولانی که مختوم به " نمی دانم " خواهد بود، مواجه خواهیم شد.
جواب در لایه های زیرین قصه ی کشف آمریکا پنهان است.کلمب که در سن 57 سالگی درگذشت تا آخر عمرش هم نفهیمد جایی که کشف کرده است قاره آمریکاست و احتمالا حتی به مخیله اش هم خطور نمی کرد که قرار است اسمش به عنوان کاشف قاره آمریکا برای همیشه خوش نشین کتابهای تاریخ باشد.
در آن زمان برای رسیدن به هند فقط یک راه بود ، رفتن به سمت جنوب و یک گردش به چپ از کنار دماغه ی " امید نیک" آفریقا و سرازیر شدن به اقیانوس هند شرقی و رسیدن به هند.
کلمب که خیلی دلش می خواست یک حرکت خارق العاده انجام بدهد ( و احتمالا تصمیم داشت یک چند مدتی از شلوغی شهر و غر و لندهای عیال مربوطه راحت شود ) تصمیم گرفت یک راه جدید برای رسیدن به هند به اسم خودش ثبت کند و به این بهانه چند صباحی بر روی عرشه ی کشتی ، در آفاق و انفس سیر و سلوک کند ، تصمیم گرفت از دماغه آفریقا یک گردش به راست انجام دهد و به هند برسد! . برای همین یک "گردش به راست" ناقابل ، یک روز صبح که از خواب بلند شد، صبحانه نخورده، یک راست رفت سراغ پادشاه پرتغال و قضیه را از سیر تا پیاز تعریف کرد.
پادشاه پرتغال که از حرفهای کلمب چیزی سر در نیاورده بود، بدون اینکه حتی یک چین و چروک که حاکی از نافهمی بود در جبین مبارک ایجاد کند، دستی به ریشهایش کشید و با اعتماد به نفس کامل گفت: می دیم کارشناسان دربار طرح شمارو بررسی کنند آقا جان اما چون از ضرباهنگ اسمت خوشم اومده امروز ظهر ناهار پیش ما باش! خلاصه اینکه اون روز کریستف جون یک دل سیر از غذاهای دربار خورد و چشمش افتاد به ظواهر زندگی دنیا و زرق و برقش و کلی ذوق مرگ شد و لابد پیش خودش گفت ای کاش به جای دریانوردی پادشاهی را امتحان می کردم! .
اما متأسفانه از اونجایی که برای دانشمندان همه چیز همیشه بر وفق مراد پیش نرفته است ، یک روز ظهر که کری تازه از خواب قیلوله بیدار شده بود، پستچی دربار ، تلق و تلوق با صدای اسبش جلوی در خونه ی کلمب اینا متوقف شد و کلون درِ خونه رو به صدا در آورد و به کری گفت که : نامه داری آقا جان. کریِ بینوا با کلی شوق و ذوق درِ نامه را باز کرد اما با کمال تعجب دید که پادشاه نوشته که: کارشناسان ما به این نتیجه رسیده اند که راهی که انتخاب کرده ای خیلی دورتر از آن چیزی هست که فکر می کنی و برای ما مقرون به صرفه نیست که کلی پول از خزانه ای که با ضرب و زور داروغه چی ها پرش کرده ایم به تو بدهیم و بعدش بری دست از پا درازتر برگردی.
خوشبختانه از آنجایی که کریِ قصه ی ما مثل خیلی از ماها سریع شکست علمی نمی خورد و به زمین و زمان انبانی از فحش تل انبار نمی کرد، شال و کلاهش رو سرش کرد و بغچه ی نون و پنیرش رو پیچید و عازم سفر شد و مستقیم رفت درِ قصر پادشاه اسپانیا و اونجا بسط نشست که : می خوام پادشاه رو ببینم و تا نبینمش خونه نمی رم. خلاصه موفق شد شرفیاب حضور عالیجناب بشه.
پادشاه اسپانیا که از قضای اتفاقیه عقلش بهتر از پادشاه پرتغال کار می کرد ، بعد از شنیدن دفاعیات کلمب، راضی شد که مخارج سفرش رو تأمین کنه اما از طرح مسئله تا قبول کردن طرح، ناقابل 7 سال خرج کاغذ بازی هایِ بروکراسیِ دربار اسپانیا شد.پادشاه یک پول اساسی بهش سلفید که با اون پول سه تا کشتی و 90 تا خدمه تونست دست و پا کنه. کلمب زد به آب و بعد از رسیدن به دماغه آفریقا ، سر کشتی را به راست کج کرد.
بعد از پنج هفته یک روز موقع غروب دیده بان( که احتمالاً یک پایش چوبی بوده و روی دوشش یک طوطی هم بوده) فریاد زد: خشکی می بینم. کریستف کلمب بند تنبانش را سفت کرد و زیر لب گفت : مادر جان عجب شیر پسری زائیده ی و تحویل دنیا دادی ، بالاخره ماهم یک چشمه اومدیم.
کلمب همیشه توهم داشت و فکر می کرد جایی که بهش رسیده هند شرقی است. 5 سال بعد ، یک دانشمند شکل شناس به اسم "آمریگو وسپوچی" که اتفاقا از همولایتی های کملب بوده ، از همان راهی که کلمب رفته بود عازم هند شرقی( همین آمریکای خودمون) شد و بخاطر اینکه پسر خیلی خوبی بود و درسهاش رو خوب خونده بود و اهل مطالعه غیر درسی هم بود متوجه شد شکل و شمایل مردم این سرزمین خیلی متفاوت از آن چیزی است که مارکوپولو درکتابش از زیست و آداب و رسوم هندیان گفته است فلذا نتیجه گرفت قاعدتاً اینجا نباید هند باشه، بلکه یک سرزمین جدید است.بنابراین اسم آنجا را "دنیای نو" نهاد.
بعدها به خاطر احترام به "آمریگو وسپوچی" نام سرزمین جدید را آمریکا نهادند و به خاطر اینکه حق کریسفت را نادیده نگرفته باشند و به اصطلاح بی معرفتی نکرده باشند اسم کشور کلمبیا را نیز از فامیلی کریستف ، بعاریت گرفتند و بر آن کشور نهادند.
سلام علیکم.
دایرة المعارف فارسی گفته «هندیشمردگان». اما من خوشم نمی آید از «هندیشمردگان». ظاهراً مقبول واقع نشده این کلمه.
با سلام
ممنون استاد